خدای من...
25 خرداد 1391 توسط کمالی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم بغل کرده بودند مرد عارفی از کوچه ای میگذشت غلامی را بسیار شادمان و
خوشحال دید به او گفت:چطور در چنین وضعی میخندی؟؟
جواب داد من غلام ار بابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا میدهد چرا غمگین باشم در حالیکه به او
اعتماد دارم!!؟
آن مرد عارف میگوید از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی که چند گله گوسفند دارداعتماد کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم
که مالک تمام دنیاست و با ز نگران روزی خود هستم؟!!…